سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختران شهر،

به روستا فکر می کنند،

دختران روستا،

در آرزوی شهر می میرند!

مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند،

مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند!

...

کدام پل، در کجای جهان شکسته است، که هیـــــــــــــــچ کس به خانه اش نمی رسد؟؟؟

...

 


دوشنبه 92/8/27ساعت 1:22 عصر بشکن سکوت را () |

دختر کوچولوی من از وقتی رفته مهد دائم مریضه، از این ویروس رها می شه ویروس بعدی حمله می کنه، کلی آنتی بیوتیک خورده و نزدیک یک کیلو وزن کم کرده، الانم تب کرده :((( از یه طرف خسته شدم از پشت هم مریض شدنشو دلم می خواد قید مهدو بزنم، از طرف دیگه نشاط و آرامشی که از مهد و بودن کنار دوستاش کسب می کنه رو می بینم و دلم نمیاد که دیگه نره ...

نمی دونم به سلامت جسمش اهمیت بدم یا سلامت روحش ؟؟؟؟

نمی دونم چیکار کنــــــــــــــــــــــــــــــــم ؟

:(((((((


جمعه 92/8/10ساعت 11:40 عصر بشکن سکوت را () |

[نوشته ی رمز دار]  


چهارشنبه 92/8/8ساعت 9:43 صبح بشکن سکوت را () |

اگر مثل من مادر باشید،

و یا حتی اگر مادر نباشید و دور و اطرافتون کودکی زیر 5 سال دیده باشید

و حتی تر :) اگه هیچ کدوم اون دو مورد نباشید و مطالعاتی رو روی حالات بچه ها انجام داده باشید ،

حتما می دونید که؛

اکثریت قریب به اتفاق بچه ها (حول و حوش 3 تا 4 سالگی) ترسی به نام  ِ "ترس از گرگ" رو تجربه می کنن. 

برای من خیلی عجیبه که توی این زندگی ِ شهرنشینی چنین مفهومی چطوری به ذهن ِ این کوچولوها می رسه ؟

و چرا ازش می ترسن؟؟؟

قصدم الان سبب شناسی این قضیه نیست، در واقع بیان یک خاطره ست ...

من هم مثل خیلی از مادران دیگه چنین چیزی رو توی دختر سه سال و نیمه ی خودم دیدم

در حالی که فکر می کردم می تونم از به وجود اومدنش جلوگیری کنم 

(چون به همه تاکید کرده بودم که داستان شنگول و منگول و آقا گرگه و دست آردی و این ماجراها رو براش تعریف نکنن )

اما رخ داد !! (پس حرفای روانشناسا همچین از الکیم نیست) :)))

از یه جایی به بعد دیدم هی داره راجع به گرگ سوال می کنه  

 و گاهی وقتا شبا ازم می پرسه: مامان آقا گرگه کلید ِ خونه ی ما رو داره؟؟ !

یا مامان گرگه الان میاد اینجا منو می خوره؟؟؟

خلاصه یه مدت ذهن ِ کوچولوش خیلی معطوف به این قضیه بود

تشریح ِ توانایی ها و عدم توانایی های آقاگرگه هم

(این که ایشون نمی تونن داخل شهر بشن، کلید دستشون بگیرن، در ما رو باز کنن و بیان داخل ما رو بخورن!!)

فایده ی چندانی نکرد ...

تا این که یه روز اتفاقی، دیدم کارتون بزبزقندی (درواقع نمایش عروسکی ش)

که سال های دور ساخته شده بود داره از تلویزیون پخش می شه

دو سه قسمتش رو به تنهایی دیدم و از چندمین قسمتش اجازه دادم دخترکم هم اونو ببینه

اولین باری که دیدش واقعا چهره ش پر از ترس شده بود و هی می گفت مامان الان گرگه میاد می خورتشون  ...

بهش گفتم مامانی بیا نگاه کنیم ببینیم آخرش چی می شه

خلاصه این که آخر قصه گرگه و روباهه بازم ناکام موندن و نتونستن بزغاله ها رو بخورن

 (توی هیچ قسمتی نمی تونن، درواقع داستان ِ اصلی یه جورایی مثبتانه !! تحریف شده،

 و گرگ و روباه خنگول و بی دست و پان و بزغاله ها زبل و زبر و زرنگ)

وقتی چند قسمتش رو دید تاثیرگذاری نمایش بر ترس از گرگ پیروز شد و ترس دخترک ما ریخت :)

حالا دیگه بدون ترس می شینه این برنامه رو نگاه می کنه

و قاه قاه به بلاهت و حماقت و چُرمنگی ِ! گرگ و روباه می خنده

تیتراژش پایانی شم جالبه:

بزغاله ها: ما بُردیم و ما بُردیم ، چه خوب که گول نخوردیم

گرگ و روباه: باز سرمون کلاه رفت، از گشنگی ما مُردیـــــــــــم

:)))

ممنون خانم مرضیه محبوب، خانم آزاده پورمختار، آقای رضا فیاضی و بقیه ی عوامل این برنامه ی خوب و نوستالژیک  :)


چهارشنبه 92/8/1ساعت 2:2 عصر بشکن سکوت را () |