سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[نوشته ی رمز دار]  


چهارشنبه 90/7/27ساعت 6:0 عصر بشکن سکوت را () |

  ***لذت داشتن یه دوست خوب، توی یه دنیای بد، مثل خوردن یه فنجون قهوه ی گرم، زیر برفه***

دنیای مجازی رو اصلا دوست ندارم

دلایل محکمی هم برای خودم دارم که دوستش نداشته باشم

اما یه جا باید ازش تشکر کنم:

آهای دنیای مجازی! ممنونم که یه دوست خوب رو به دنیای واقعی من هدیه دادی و به جمع دوستان بی نظیر دنیای حقیقیم اضافه ش کردی

"مهسا مامان مریمناز خوشحالم که دوستمی، ممنون که هستی"


سه شنبه 90/7/26ساعت 2:0 عصر بشکن سکوت را () |

عصرا که با هم بستنی می خوریم کلی کثیف کاری می کنیم و همه ی جونمون می شه بستنی!
از فرق سر تا نوک پا!!

و اون موقع هیــــــــــــــــچی اهمیت نداره جز انگشت بستنی آلودِ!! من، که پیشونی و گونه هاتو نشونه می گیره تا تو موج قهقهه ی کودکانه ت غرررررررق بشــــــم...


یکشنبه 90/7/24ساعت 2:0 عصر بشکن سکوت را () |

[نوشته ی رمز دار]  


شنبه 90/7/16ساعت 10:0 صبح بشکن سکوت را () |

آن قدَر با آتش دل ساختم تا سوختم / بی تو ای*آرام جان*، یا ساختم یا سوختم

 امشب غمگینم ... امشب داغونم ... امشب خوردم ... امشب می سوزم ... امشب می میرم ...
گل نازم ... عروسک شیرینم ... لاله ی پرپرم ... امشب دلم بددد هوای خنده ی چشماتو داره ...
امشب دلم بدددددد هوای شنیدن خنده هاتو داره ... بددددد هوای بودنت رو داره ... 
نمی دونم چرا رفتی ... چرا نموندی تا هر روز صبح آفتابو ببینی ... تا بزرگ بشی ... عروس بشی ... قشنگ بشی ...
نمی دونم چرا فقط 6 سال مهمون این دنیا بودی ...
نمی دونم ... نمی دونم ... نمی دونم ...
اما امشب ... این امشب لعنتی ... کابوس بدی دارم ...
این که تن نحیف و شیرین و قشنگت ... درست از نوروز امسال ... زیر خروارها خاکه ...
و درست شش ماهه که صبح ها ... به صورت اهالی خونه تون نخندیدی ...
و مادرت ... مادر صبور و غمگین و مهربونت ... صورت زیباتو نبوسیده  ... و بوتو نبوییده  ...
و درست شش ماهه ... که صداش نکردی ... و درست شش ماهه ... که هم آغوش خاکی ...
و وااااااای از دل صبور و تنگ مادرت ...

پی نوشت: گاهی وقتا انقددددددر داری خفه می شی که دلت می خواد بغضتو یه جا داد بزنی / و من فقط اینجا به ذهنم رسید / ببخشید اگه خوندن این پست تلختون می کنه / فقط برای آرامش و صبوری قلب مادر شاگرد نازنین و زیبایم "پارمیدا" که درست شب سال نوی 90 در خاک سرد آرمید / و بدون هیییییییچ دلیل موجه و منطقی ترکمون کرد، و سایه نشین بهشت شد / یک صلوات زمزمه کنید ...

بگذار تا ببینمش آن دم که می رود / ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای

 


پنج شنبه 90/7/14ساعت 4:0 صبح بشکن سکوت را () |

گاهی وقت ها و برای بعضی تصمیمات مهم و خطیر زندگیت، احساس می کنی که باید مدت ها فکر کنی، زمانی طولانی صرف کنی تا بتونی آمادگیشو پیدا کنی، و بارها سبک و سنگین کنی تا بفهمی که می تونی اون تصمیم مهم رو اتخاذ کنی یا نه؟؟

اما یهو، یه آن، یه لحظه، یه ثانیه، نه یه صدم ثانیه بدون این که به تبعات تصمیم مهمت فکر کنی انقدددر توکلت زیاد می شه و ناگهانی، احساس می کنی که یه کار خاصی رو باید انجام بدی که انجامش می دی و اون لحظه فقط و فقط و فقط یه کلمه هست که نه فقط روی زبونت بلکه تو همه ی شریانهای ریز و درشت قلبت جاری می شه:

*تــــوکــــل بــــه خـــــدا*

 


سه شنبه 90/7/12ساعت 9:0 صبح بشکن سکوت را () |

[نوشته ی رمز دار]  


پنج شنبه 90/7/7ساعت 4:0 عصر بشکن سکوت را () |