در شهر زشت ما،
اينجا که فکر کوته و ديوارهي بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما،
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يک نغمهي نشاط،
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز،
يک چشمه، يک درخت،
يک باغ پر شکوفه، يک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دويدهام
تنها نه من که دختر شيرينزبان من
از من حکايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچله ها را نديده است
فريدون مشيري