سالها پيش از اين
زير يک سنگ،
گوشه اي از زمين
من فقط يک کمي خاک بودم همين...
يک کمي خاک
که دعايش
پر زدن آن سوي پرده ي آسمان بود...
آرزويش هميشه،
ديدن آخرين نقطه ي کهکشان بود..
خاک هرشب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
يک شب آخر دعايش اثر کرد...
يک فرشته تمام زمين را خبر کرد...
و خدا يک کمي خاک برداشت
خاک را توي دستان خود ورز داد..
روح خود را به او قرض داد..
خاک توي دست خدا نور شد...
پر گرفت از زمين دور شد..
راستي
من همان خاک خوشبخت،
من همان نور هستم...
پس چرا گاهي اوقات،
اينهمه از خدا دور هستم؟؟؟
از عرفان نظر آهاري