سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال ها قبل، بلافاصله بعد از فارغ التحصیلیم تو یه کلینیک درمان کودکان مبتلا به اختلال اوتیسم (درخود ماندگی) مشغول به کار شدم ... کار با این بچه ها ورای حد تصور سخت و ورای حد تصور شیرین بود ...

شاید چندین جلسه از کار طول می کشید تا فقط بتونیم عکس العمل این بچه ها نسبت به شنیدن اسمشون رو تقویت کنیم (که فقط با شنیدن اسمشون به سمت صدا برگردن و چند ثانیه ای حواسشون معطوف به منبع صدا باشه)

کیسی که من برای درمانش کار می کردم پسر سه ساله ای بود به نام علیرضا ...

علیرضا از هوش خوبی برخوردار بود (درصدی از کودکان اوتیست همراه با اختلال اوتیسم عقب ماندگی ذهنی هم دارند که علیرضا شکر خدا از این نظر مشکلی نداشت)

و ما امید زیادی به درمانش داشتیم

تمام جزئیات چهره ش تک به تک در حافظه م ثبته، موهای لخت خرمایی، پوست سفید و چشم های قشنگی که از هر گونه ارتباط چشمی امتناع می کرد ...

علیرضا مادرش رو توی یه تصادف از دست داده بود و پدرش اونو به مادربزرگ مادری و دایی جوانش سپرده بود و برای همیشه کشور رو ترک کرده بود ...

 اون بچه برای من فقط یه کیس درمانی نبود، بخشی از جونم بود و برای همه ی این هفت سال گذشته بخش عظیمی از فکرم رو برای همیشه کند و با خودش برد ...

توی همون روزهایی که با علیرضا کار می کردم یه شب خواب دیدم که  توی رودخونه ی خروشانی افتاده و من مسیر طولانی رو دویدم تا تونستم از آب بگیرمش و نجاتش بدم ...

نمی دونم این رویا چه معنایی داشت اما عذاب وجدان عظیمی رو بهم می ده چون احساس می کنم وظیفه داشتم بیشتر از اون کمکش کنم و نتونستم ...

بعد از گذشت چند جلسه کاردرمانی توی کلینیک و در حالی که داشتیم به نتایج مطلوبی می رسیدیم خانواده ش صلاح دیدن که ادامه ی درمان رو در منزل مادربزرگ علیرضا پیگیری کنن و برای من که دختر بیست و دو ساله ی مجردی بودم رفتن توی اون منزل با توجه به حضور دائمی دایی علیرضا امکان پذیر نبود ...

برخلاف میلم ادامه ی درمان علیرضا به یکی دیگه از همکاران که توانایی رفتن به منزلشون رو داشت سپرده شد و من برای همیشه اون کلینیک رو ترک کردم، خیلی دلم می خواست که لااقل اون روزها اجازه داشتم عکسی ازش بندازم تا الان بتونم با استفاده از اون عکس پیداش کنم و از حالش با خبر بشم، چون مکان کلینیک عوض شده و من دسترسی بهشون ندارم و خیلی دلم می خواد بدونم که اون پسر کوجولوی نازنین الان توی چه حال و احوالی هست و این موضوع برای همیشه گوشه ای از ذهنم رو درگیر کرده...

علیرضای سه ساله ی اون روزها الان باید ده ساله باشه و من چقدددددر دلتنگ اون وجود کوچک هستم، امیدوارم هرکجای این جهان هستی که هست، آرام و شاد باشه ...

پی نوشت - کتاب "دیبز در جستجوی خویشتن" اون روزها انگیزه ی قوی ای برای من بود که به درمان علیرضا امیدوار باشم و شاید تا به حال بیشتر از ده بار خونده باشمش، صرف نظر از ماجرای علیرضا در جایگاه یک مادر خوندن این کتاب رو بهتون توصیه می کنم تا نقش شگفت انگیز بازی در درمان اختلالات کودکی رو ببینید ...

بخش اول کتاب مربوط به کودکی به نام دیبز هست که از هر نوع ارتباط با دنیای خارج طفره می ره و خودش رو در زندان "خودش" محبوس کرده و توسط یک خانم دکتر روانشناس (ویرحینیا ام. اکسلاین) که متخصص بازی درمانی و درمان کودکان روان آشفته از این طریق هست درمان می شه، این کتاب شرح جلسات بازی درمانی دیبز از زبان دکتر اکسلاین هستش که با نثری روان و خواندنی و تعمق برانگیز به تشریح موقعیت ها و فراز و فرودهای روحی قهرمان داستان می پردازه... بعدها مشخص می شه که این کودک بهره ی هوشی بسیااااااار بالایی داشته و ...

بخش دوم کتاب مربوط به دختری زیبا به نام "آن" هست که از اختلال اوتیسم  رنج می بره و پدر و مادرش با تلاشی ستودنی ذهن کودک در خودمانده ی خود رو بیدار کردند ...

قسمت هایی از مقدمه و پیشگفتار کتاب رو براتون می ذارم

"""این کتاب داستان شکوفایی یک شخصیت سالم و قوی در کودکی است که عمیقا گرفتار آشفتگی بوده است. داستان کودکی ست که در جریان روان درمانی در وجود خود به جستجو می پردازد و آنچه به دست می آید مخلوق تجربیات وی می باشد. وقتی او به تدریج با قوای آشکار زندگی روبرو می گردد، در درونش آگاهی تازه ای از وجود خویش می یابد و کشف می کند که در وجود او ساختمان عقلی ست که وسعت یافته و گاه محدود می شود، همچنان که سایه ها از تاثیر ابر و آفتاب این چنین می گردند."""

این کتاب، کتابی است جالب و مهیج برای همه ی افراد، بخصوص والدینی که علاقمند به چگونگی رشد و تحول فکری کودکان خود هستند ...

بخونیدش، مطمئنم براتون مفید خواهد بود :)


دوشنبه 91/9/20ساعت 1:29 عصر بشکن سکوت را () |