سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این روزا محکم تر بغلت می کنم... سفت و طولانی ... گاهی انقد فشارت می دم که آخت درمیاد ... و بعد ... یه چیز تیزی از ته گلوم سر می خوره و فرو می ره توی قلبم ... گاهی سرمو می کنم لای موهات و عمیــــــــــــــــــــق بو می کنم ... گاهی خیره می شم به راه رفتنت و دلم نمیاد چشم از اون دست و پای کوچولوی شیطونت بردارم ... گاهی وقتی می خندی غرررررررق خنده ت می شم و سلول به سلولم می شه شکــــــــــــر ...

خدایا می دونم امانته ... می دونم فعلا به امانت سپردیش دست من ... من همه ی هستی مو می دم که امانتدار خوبی باشم ... امانت خودتو سپردم به دست قدرتمند خودت ... خودت حفاظتش کن ... خودت نگهدارش باش ... 

خدایا بذار همه ی پدرا و مادر سرشونو بکنن لای موهای بچه شونو غرق بوی بهشتیش بشن ... بذار همه ی مامانا و باباها انقددددددددر بچه شونو به سینه فشار بدن که آخش دربیاد ... بذار همـــــــــــــه با امانتایی که بهشون سپردی شاد و خوشبخت باشن ... من از حکمتای تو هیــــــــــــچی نمی دونم ... هیــــــــــــــچی ... اما فقط یه کار ازم برمیاد ... اونم این که از عمیق ترین شریان های دلم  صدات بزنم و دعا کنم ... واسه همه ی بچه ها ... واسه ی صباها، واسه ی انارها، واسه ی سام ها، واسه ی ...

پی نوشت - شیما می گه: ***انار نازنین از دیشب تا حالا خونریزی نداره ... نفخش کمتره ... شکمش نرمتر کارکرده ... وضعیت عمومیشم بهتره...***

و من، اینجور مواقع چقـــــدر ناتوانم که هیییچ کاری بلد نیستم، به جز قطره قطره اشک شوق، و یه سجده ی شکر طولانـــــــــــــــــی...


جمعه 90/10/16ساعت 2:53 عصر بشکن سکوت را () |