سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفده بهمن نود (روزی که گذشت) رو هـــــــــــــــــــرگـــــــــــــز فراموش نمی کنم...

این روز برام تلفیقی بود از یه حس بسیاااااااااااااار خوشایند و یه حس بسیاااااااااااااار رنج آور...

دوست قدیمی عزیزتر از جانی امروز خبر مادر شدنش رو به من داد...

و من از تصور موجود معصوم و زیبایی که در بطن او شکل می گیره هنوزم که هنوزه سراسر شوقم...

و از اونطرف...

یه اتفاق تلخ، خط بطلان کشید روی یه باور 15 ساله و پرونده ی یه رابطه رو برای همیشه بست...

نمی دونم شوری اشک شوق یا  شوری اشک رنجه که تا این ساعت بیدار نگهم داشته ...

هرچی که هست یا هرچی که بود هفده بهمن نود رو برای همیشه توی تقویم قلب من موندگار کرد ...

هفده بهمن نود من فهمیدم طعم اشک در هر حال یکیه، چه اشک شوق باشه و چه اشک درد...

هفده بهمن نود برای من درس های بزرگی داشت...

درس هایی که طی یک روز محال بود بیاموزم مگر با تلفیق این دو اتفاق...

این هم شکر داره، شکـــــــــــــــــــــــــــر...

و اما من،

برای تو می نویسم، دخترکم، برگ گلم، پاره ی تنم،

این همون سایه روشن زندگیه،

که نه سیاهی سایه ش موندگاره، و نه سفیدی روشناش مانا...

نترس، هیـــــــــــــــــــچ وقت نترس از سیاهیش و دل نبند، هــــــــــــــرگز به روشنیش...

فقط تلفیق این دو کلمه س که معنای واقعی زندگی رو می سازه ...

و هیـــــــــــــــــــــــچ کدوم به تنهایی نه لطفی دارند و نه پایایی ...

درست مثل سیاهی شب و روشنی روز ...

این سه کلمه رو برای همیــــــــــــــشه به خاطر بسپار امید قلبم، میوه ی دلـــــــــــم...

 سایه روشن زندگی ...

ســــــــــــــایه روشــــــــــــن زنــــــــــــدگی...


سه شنبه 90/11/18ساعت 5:0 صبح بشکن سکوت را () |