سلام عزيزم. با خواندن مطلبت باز هم ياد خاطره خيلي بدي افتادم منم اين روزها خيلي ذهنم مشغول همچين موضوعاتي بود. حدود دو هفته پيش توي پارک متاسفانه با مادربزرگي مواجهه شدم که هنوزم با يادآوري حرفهاي اون روز قلبم تير ميکشه، دلم نميخواد ناراحتت کنم ولي واقعا اين سوال ذهنم رو مشغول کرده بود که آيا من مادر مشکل داري هستم؟ زيادي حساسم ؟
دختر بچه ناز و ظريفي حدودا 4 ساله با مادربزرگش کنار من تو نوبت بودند که سوار تاب بشن ، مادربزرگ يه موز براي دختر کوچولو خريده بود و اون کوچولو هم حاضر به خوردنش نميشد و مادربزرگ با لحني خالي از احساس به دختر کوچولو گفت اگه نخوري لاغر ميموني و مريض ميشي و مثل عمو حسين ميميري و ديدي تو هم بايد بخوابي تو اون چاله ها تا روت خاک بريزن .... همون لحظه دختر کوچولو با چنان التماس و وحشتي گفت نه من ميترسم آخه تنها ميمونم ، تاريکه.... تروخدا منو ببخش الانم که دارم بازگو ميکنم حالم بده، من ديگه چيزي از حرفهاش نشنيدم ، انقدر حالم خراب بود که اصلا بهداد رو فراموش کرده بودم فقط اشک از چشمام ميومد و نگاه ميکردم به اون فرشته کوچولو و طاقت نياوردم و رو به مادر بزرگ گفتم تروخدا اين حرفها رو نزنين به بچه، گناه داره ، جسمش مريض بشه بهتره يا روح و روانش ؟ بهش گفتم من هنوز جرات نکردم براي بچم داستان شنگول و منگول رو بگم اونوقت شما بجه به اين کوچيکي رو ميبريد بالاي سر جنازه ؟ بهم ميگه شما مشکل داري وگرنه بچه ها اين دوره زمونه انقدر پر رو هستن که با اين حزفها چيزيشون نميشه!
البته حس من يک لحظه هم شک نکرد به اين که اکار اون خانم اشتباه بوده ولي در مورد خودم هم آيا من ترسو هستم ؟ آيا اين باعث ميشه بهدادم بزدل و زودرنج بار بياد؟
عزيزم منو ببخش زياد پرحرفي کردم ولي باورت نميشه چقدر اين موضوع عذابم ميداد خيلي دلم ميخواست براي يکي تعريف کنم تا شايد از ذهنم پاک بشه و آروم بشم.
خوشحالم که ميبينم تو هم مهمترين چيز برات آرامش روح و روان جگرگوشه اته.
صورت ماهه سنا کوچولومو ببوس و براي مادرانگي هامون دعا کن.