داشتم برنامه ی "پشت صحنه" رو می دیدم ... "سیامند رحمان" رو دعوت کرده بودند ...
مدال آور پاراالمپیک ... با اون چهره ی خندان و مهربان و راضی ...
توی هر کلامش شکر خدا بود و رضایت از زندگی ... شوق ِ زندگی ... امید به زندگی ...
از روزهای سختش گفت ...
که مادر زادی فلج بوده ... که تا ده و یازده سالگی هر روز اسیر بیمارستان و اتاق عمل بوده ...
از روزهایی که مسافت طولانی رو ... به جای پا با دست راه رفته ...
اما هررررررررررگز ناشکری نکرده و همیشه راضی بوده به رضای خدا ...
و شکر گزار درگاهش برای نعمت های دیگه ای که بهش داده شده ...
و پدری ساده و صمیمی ... با لهجه ی غلیظ کردی ...
که می گفت: وقتی فهمیدم پسرم فلج به دنیا اومده قبل از هر کلامی گفتم :
خدایا راضیم به رضای تو ... کمکمون کن از پس امتحانمون بربیایم
و مادری آرام ... با لبخندی مهربان ...
اگه مادر باشی ... اگه پدر باشی ... حتما می دونی این رضایت و این آرامش توی همچین شرایطی چقدددددددددددر سخته ...
خیـــــــــــــــــلی دلم خواست یه سر برم اُشنَویه ...
یه جلسه ی مشاوره پیش پدر و مادر سیامند ...
و ازشون بپرسم چه شیوه ای داشتن برای تزریق ایــــــــــــــن همه عشق و شور و امید به زندگی تو وجود فرزندشون ...
و ازشون یاد بگیرم و یاد بگیرم ...
باید درس گرفت ... از انسان هایی که تو اوج ِ سختی و تاریکی ... تلالو امید و خوشبختی رو پیدا می کنند ...
پی نوشت - برنامه ی خوبیه ... ببینیـــــــــــدش