سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[نوشته ی رمز دار]  


پنج شنبه 91/9/30ساعت 4:56 عصر بشکن سکوت را () |

هـی راه می روم ...

هــــــــی شعر می خوانم ...

هی ***جای خالی تو*** را می نویسم ...

سعیـــــــــده جانـــــــــــم ...

 

پی نوشت یک - یک سال از نبودن عزیز  ِ نازنینی می گذره،

یه دنیا ممنون قلب های دوست داشتنی تون هستم اگه یه فاتحه مهمون کنید روح مهربونش رو ...

پی نوشت دو - آدم از یه جایی به بعد ... دیگه حالش خـــــــــــــــــــوب ن ِ می شــــــــــــــــــه ...


یکشنبه 91/9/26ساعت 12:47 صبح بشکن سکوت را () |

چادر به دست دارم می رم که نماز بخونم.

مث همیشه *سنا* دنبالمه،

با چادر کوچولوش که کشون کشون میارش.

همسرم خطاب به من:

"ما رم دعا کن خانم"

...

با قنوت من قنوت می گیره،

با رکوعم رکوع می ره،

با سجده م سجده،

و با تشهدم نمازش تموم می شه ...

...

هنوز به سلام نمازم نرسیدم،

دستای کوچولوشو کنار هم گذاشته و،

صدای پچ پچش میاد:

خدادون مــــــِـــسی ته به بابام غذا دادی ...

...

بعد بدو بدو می ره سمت باباش؛

"بابایی من سُما رم دُفتم،

سُما رم دعا تردم"

...

یعنی اینجور مواقع فقط دو تا بال می خوام؛

که تا خود خود عرش پرواز کنم،

یه بوسه از روی مهربون خدا بردارم ...

...

به شکرانه ی داشتن این فرشته ی نازنیـــــــــــــن ...

...


سه شنبه 91/9/21ساعت 9:37 عصر بشکن سکوت را () |

سال ها قبل، بلافاصله بعد از فارغ التحصیلیم تو یه کلینیک درمان کودکان مبتلا به اختلال اوتیسم (درخود ماندگی) مشغول به کار شدم ... کار با این بچه ها ورای حد تصور سخت و ورای حد تصور شیرین بود ...

شاید چندین جلسه از کار طول می کشید تا فقط بتونیم عکس العمل این بچه ها نسبت به شنیدن اسمشون رو تقویت کنیم (که فقط با شنیدن اسمشون به سمت صدا برگردن و چند ثانیه ای حواسشون معطوف به منبع صدا باشه)

کیسی که من برای درمانش کار می کردم پسر سه ساله ای بود به نام علیرضا ...

علیرضا از هوش خوبی برخوردار بود (درصدی از کودکان اوتیست همراه با اختلال اوتیسم عقب ماندگی ذهنی هم دارند که علیرضا شکر خدا از این نظر مشکلی نداشت)

و ما امید زیادی به درمانش داشتیم

تمام جزئیات چهره ش تک به تک در حافظه م ثبته، موهای لخت خرمایی، پوست سفید و چشم های قشنگی که از هر گونه ارتباط چشمی امتناع می کرد ...

علیرضا مادرش رو توی یه تصادف از دست داده بود و پدرش اونو به مادربزرگ مادری و دایی جوانش سپرده بود و برای همیشه کشور رو ترک کرده بود ...

 اون بچه برای من فقط یه کیس درمانی نبود، بخشی از جونم بود و برای همه ی این هفت سال گذشته بخش عظیمی از فکرم رو برای همیشه کند و با خودش برد ...

توی همون روزهایی که با علیرضا کار می کردم یه شب خواب دیدم که  توی رودخونه ی خروشانی افتاده و من مسیر طولانی رو دویدم تا تونستم از آب بگیرمش و نجاتش بدم ...

نمی دونم این رویا چه معنایی داشت اما عذاب وجدان عظیمی رو بهم می ده چون احساس می کنم وظیفه داشتم بیشتر از اون کمکش کنم و نتونستم ...

بعد از گذشت چند جلسه کاردرمانی توی کلینیک و در حالی که داشتیم به نتایج مطلوبی می رسیدیم خانواده ش صلاح دیدن که ادامه ی درمان رو در منزل مادربزرگ علیرضا پیگیری کنن و برای من که دختر بیست و دو ساله ی مجردی بودم رفتن توی اون منزل با توجه به حضور دائمی دایی علیرضا امکان پذیر نبود ...

برخلاف میلم ادامه ی درمان علیرضا به یکی دیگه از همکاران که توانایی رفتن به منزلشون رو داشت سپرده شد و من برای همیشه اون کلینیک رو ترک کردم، خیلی دلم می خواست که لااقل اون روزها اجازه داشتم عکسی ازش بندازم تا الان بتونم با استفاده از اون عکس پیداش کنم و از حالش با خبر بشم، چون مکان کلینیک عوض شده و من دسترسی بهشون ندارم و خیلی دلم می خواد بدونم که اون پسر کوجولوی نازنین الان توی چه حال و احوالی هست و این موضوع برای همیشه گوشه ای از ذهنم رو درگیر کرده...

علیرضای سه ساله ی اون روزها الان باید ده ساله باشه و من چقدددددر دلتنگ اون وجود کوچک هستم، امیدوارم هرکجای این جهان هستی که هست، آرام و شاد باشه ...

پی نوشت - کتاب "دیبز در جستجوی خویشتن" اون روزها انگیزه ی قوی ای برای من بود که به درمان علیرضا امیدوار باشم و شاید تا به حال بیشتر از ده بار خونده باشمش، صرف نظر از ماجرای علیرضا در جایگاه یک مادر خوندن این کتاب رو بهتون توصیه می کنم تا نقش شگفت انگیز بازی در درمان اختلالات کودکی رو ببینید ...

بخش اول کتاب مربوط به کودکی به نام دیبز هست که از هر نوع ارتباط با دنیای خارج طفره می ره و خودش رو در زندان "خودش" محبوس کرده و توسط یک خانم دکتر روانشناس (ویرحینیا ام. اکسلاین) که متخصص بازی درمانی و درمان کودکان روان آشفته از این طریق هست درمان می شه، این کتاب شرح جلسات بازی درمانی دیبز از زبان دکتر اکسلاین هستش که با نثری روان و خواندنی و تعمق برانگیز به تشریح موقعیت ها و فراز و فرودهای روحی قهرمان داستان می پردازه... بعدها مشخص می شه که این کودک بهره ی هوشی بسیااااااار بالایی داشته و ...

بخش دوم کتاب مربوط به دختری زیبا به نام "آن" هست که از اختلال اوتیسم  رنج می بره و پدر و مادرش با تلاشی ستودنی ذهن کودک در خودمانده ی خود رو بیدار کردند ...

قسمت هایی از مقدمه و پیشگفتار کتاب رو براتون می ذارم

"""این کتاب داستان شکوفایی یک شخصیت سالم و قوی در کودکی است که عمیقا گرفتار آشفتگی بوده است. داستان کودکی ست که در جریان روان درمانی در وجود خود به جستجو می پردازد و آنچه به دست می آید مخلوق تجربیات وی می باشد. وقتی او به تدریج با قوای آشکار زندگی روبرو می گردد، در درونش آگاهی تازه ای از وجود خویش می یابد و کشف می کند که در وجود او ساختمان عقلی ست که وسعت یافته و گاه محدود می شود، همچنان که سایه ها از تاثیر ابر و آفتاب این چنین می گردند."""

این کتاب، کتابی است جالب و مهیج برای همه ی افراد، بخصوص والدینی که علاقمند به چگونگی رشد و تحول فکری کودکان خود هستند ...

بخونیدش، مطمئنم براتون مفید خواهد بود :)


دوشنبه 91/9/20ساعت 1:29 عصر بشکن سکوت را () |

هواااااااااااااااااا نیییییسستتتتتتتتتتت !


یکشنبه 91/9/12ساعت 2:37 صبح بشکن سکوت را () |

عصر یک جمعه ی دلگیر/ دلم گفت: بگویم ...

بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟

و هر کس که در ین خشکی دنیا به لبش جان نرسیده است/ به ایمان نرسیده است؟

و غم عشق به پایان نرسیده است ...

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد / که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه ی اَحزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد / گُل زخم نمک خورد / زمین مُرد ...

زمان بر سر و دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد / زمین مُرد، زمین مُرد ... 

خداوند گواه است / دلم چشم به راه است / و در حسرت یک پلک نگاه است ...

ولی حیف، نصیبم فقط آه است / و همین آه دمادم برسد  کاش به جایی / برسد کاش صدایم به صدایی ...

عصر این جمعه ی دلگیر! وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس / تو کجایی گل نرگس؟

به خدا آه نفس های تو که آغشته به حُزنی است ز جنس غم و ماتم / زده آتش به دل عالم و آدم ...

مگر این روز و شب رنگ شفق یافته، در سوگ کدامین غم عَُظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم ؟

که به جای نم شبنم / بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت ...

نکند باز شده ماه محرم؟ که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت؟

به فدای نخ آن شال سیاهت / به فدای رُخت ای ماه بیا!

صاحبِ این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی ... آجـــــــــــرک الله ...

عزیز دو جهان!       یوسف در چاه!         دلم سوخته از آه نفس های غریبت ...

دل من بال کبوتر شده / خاکستر پرپر شده / روی پر فُطرس معرآج نفس ، گشته هوایی ...

و سپس رفته به اقلیم رهایی / به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی ...

و خلاصه شود آیا، که مرا نیز به همراه خودت / زیر رکابت، ببری تا بشوم کرب و بلایی؟

به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد / نگهم خواب ندارد / قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد

شب من روزن مهتاب ندارد / همه گویند به انگشت اشاره: مگر این عاشقِ بیچاره ی دلداده ی دلسوخته، ارباب ندارد؟

تو کجایی، تو کجایی؟ شده ام باز هوایی! شده ام باز هوایی!

گریه کن! گریه و خون گریه کن  آری /  که هر مرثیه را خلق شنیده است / شما دیده ای آن را ...

و اگر طاقتتان است / کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم ...

و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در یَد موسی بشود ...

چون موج مصیبات بلند است / به گستردگی ساحل نیل است / و این بحر طویل است ...

 و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است ...

که این روضه ی مکشوفِ لُهوف است ...

عطش بر لب عطشان لغات است ...

و صدای تپش سطر به سطرش همگی :«موج مَزن آب فرات» است ...

و اربابِ همه سینه زنان کِشتی آرام نجات است ...

ولی حیف که ارباب «قَتیلُ العَبَرات» است / ولی حیف که ارباب«اسیرالکُرُبات» است ...

ولی حیف هنوزم که هنوز است / حسین ابن علی تشنه ی یار است ... 

و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی / الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال ...

ولی آه که «الشمر ...» / خدایا چه بگویم ؟ که شکستند سبو را / و بریدند ...

دلتان تاب ندارد / به خدا با خبرم / می گذرم از تپش روضه، که خود غرق عزایی / که خودت کرب و بلایی ...

قسمت می دهم آقا / به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی ...

تو کجـــــــــایی؟ تو کجـــــــــــایی؟

(حمیدرضا برقعی)


سه شنبه 91/9/7ساعت 7:0 عصر بشکن سکوت را () |