سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

سهم من باران امروز بود و تکه ای رنگین از خیال تو؛
*شاهــــــــــــزاده ی کـــــــــــــــــــوچک من*  

 

قـــــــــــد بکــــــــــش جوانــــــــــــــــه ام...


پنج شنبه 88/11/15ساعت 12:0 عصر بشکن سکوت را () |

سلام دخترک قشنگم
این یه مامان خسته س که دلش می خواد برای گل کوچولوش درددل کنه، آره عشق مامان دیگه چیزی به پایان سفرمون نمونده، فقط سیزده روز، فقط سیزده بار دیگه که چشم باز کنم و دنیا رو ببینم، فقط سیزده طلوع دیگه، فقط سیزده خورشید دیگه، و من قاعدتا باید خوشحال باشم از این که عروسکمو بغل کنم اما من...
من نمی دونم چمه مامانی، این روزا بیشتر از همیشه برای خودم عجیبم و به معنای واقعی واقعی نمی دونم چمه!! از یه طرف هیچان دیدن تو، بوییدنت، بوسیدنت، و لمس کردنت و از یه طرف دیگه یه حس عجیب سردرگمی، انگار لحظه به لحظه دارم به پایان خودم نزدیک می شم، انگار یه دستی چنگ انداخته و می خواد تو رو از من بکّــــــــنه!! تو رو، که من نه ماه تمام حست کردم، لمست کردم، و باهات زنـــــــــــدگی کردم، با هم خوابیدیم، با هم بیدار شدیم، با هم خوردیم، با هم خسته شدیم، با هم غصه خوردیم و با هم شاد شدیم، تویی که فقط مال خود خود خود من بودی، انگار قراره الان مال همه بشی و من (می دونم خودخواهیه) اما انگار حسودیم می شه، انگار نمی خوام تو رو از اون دنیای کوچولوی توی دلم به این دنیای بزرگ بیارم، انگار احساس می کنم اون تو بهتر می تونم حفظت کنم تا توی این دنیای واقعی، و این تضاد و کشمکش بین شاد بودن و غمگین بودن بدجوری سردرگمم کرده،
از یه طرف دیگه من که همیشه احساس می کردم می تونم مادر خوبی باشم حالا یه جور عجیبی دست پاچه ام!! انگار تمام اعتماد به نفس 26 ساله مو یه جا از دست دادم، دائم دارم از خودم می پرسم واقعا من می تونم مادر خوبی باشم؟ این همه مسئولیتی که تو، فرشته کوچولوی نادیده ام روی دوشم می ذاره انگار نگرانم می کنه، احساس می کنم ممکنه حتی از پس ساده ترین وظایف مربوط به تو هم برنیام. انگار این واژه ی مــــــــــــــــادر خییییییییلی بزرگتر از اونه که من کوچولو توش جا بشم، خلاصه حال خوبی ندارم ملوسکم، و همه ی این مسائل به اضافه ی استرسی که هرلحظه برای سلامت تو دارم که آیا الان حالت خوبه یا نه و درد و شب بیداری باعث می شه با کوچکترین موضوعی به هم بریزم. آره خورشید کوچولوی من برای مامانت دعا کن نازنینیم، و برای بابامیثم مهربونت که همیشه دعا می کنم آرامش و صبوری رو از اون به ارث ببری، اون که هیچ وقت به روم نمیاره و موعظه نمی کنه که بیخود و بی جهت داغونم و الان باید شاد بشم و... فقط نگاه می کنه و گوش می کنه و صبر می کنه، وقتی طوفان به پا می شه و من به هم می ریزم، وقتی گریه می کنم و گلایه، وقتی در هم ریخته ام و ناآروم، اون فقط بهم حق می ده و اونقدر صبوری می کنه تا تو سایه ی امن محبتش آرامش برگرده و من که خودمم از حالات متلاطم خودم در عجبم احساس می کنم اون حتی بیشتر از خود من، منو درک می کنه.
آره فرشته کوچولوی مامان برای هرسه تامون دعا کن. می دونم یه روزگاری تو هم توی همین جایگاه قرار می گیری و مطمئنم که اون روز خیلی خوب می تونی حال و هوای متضاد و خاص این روزای مامانتو درک کنی مثل من که تازه فهمیدم سالها قبل چه حالات عجیب و غریبی رو برای دل مهربون مامانم رقم زدم.

 

اما کوچولوی شیطونم که 24 ساعته داری بالا و پایین می پری بدون با همه ی این حرفا؛

 

**مـــــــــن از همــــــه ی دنیــــــا بــه تـــــــو عاشقتـــــــرم**

 

پی نوشت: راستی فکر کنم الان دیگه وقتشه همه بدونن اسم قشنگ و نازت چیه، آره **سنا** کوچولوی من.
اسم قشنگت رو از قرآن گرفتیم، از سوره ی نور به معنی درخشش، تلالو، روشنایی و نور!!
اون موقع که اول بارداریم آیه ی نور رو به دیوار جلوی جایگاه نمازم نصب کردم و سعی کردم بعد از نمازهام اونو بخونم هنوز نمی دونستم که قراره این اسم قشنگ رو برات انتخاب کنم اما انگار خود تو و خدای بزرگ و مهربون خوب می دونستید که تو قراره روشنایی و درخشش قلب من و بابا باشی گلکم.


چهارشنبه 88/11/14ساعت 8:0 صبح بشکن سکوت را () |

... و اینگونه عـــــــــــــــــشــــــــــــــــــــــق آفریده شد؛

 وقتی که اولین کـــــــــــــــــودک،

 در بطن اولین مــــــــادر،

 تکان خورد...

آری،

 ... و عـــــــشــــق،

 تجربه ی بی مــــــــرگی ست...


جمعه 88/8/29ساعت 2:0 صبح بشکن سکوت را () |

سلام شیرین عسلم  

امشب (یعنی در بدو ورود به هفته  25 با هم بودنمون) برای اولین بار رفتیم خرید و لباس و لوازم بهداشتیتو خریدیم.   

واااااااااااااای که چه کیفی داشت، انقدر هیجان زده ام که اصلا نمی تونم بخوابم.

از اون موقع که رسیدیم خونه تا حالا صدبار قربون صدقه ی اون شنل صورتی رنگ کوچولو موچولوت رفتم و دائم دارم به  لحظه ی قشنگی فکر می کنم که اون شنلو تنت کنم.  

به حساب من حدودا 15 هفته ی دیگه مونده تا قـــــــــــدم رو چـــــــــشم ما بـــــــــذاری شیطـــــونک خانـــم،  

اما این روزا انگار زمان نمی گذره، هر روز هفته رو می شمرم تا شاید زودتر  بگذره و من یه قدم به دیدنت، بوییدنت، بوسیدنت و در آغوش کشیدنت نزدیک بشم. درسته که دلم می خواد زودتر زودتر ببینمت اما برا من و بابا میثم این روزا خیلی خاطره انگیزه، شب بیداریای این روزا (که بنده خدا اونم پا به پای من بیداره)، تکونای قشنگت تو عمق وجودم و حتی درد کشیدنای این روزا از هر آسایش و آرامشی شیرین تر و لذتبخش تره،*یادم باشه وقتی یه کم بزرگ شدی راجع به این روزای قشنگ مفصل باهات صحبت کنم*  

خلاصه این که تو بهونه ای شدی که بعد از این همه وقت به این خونه ی قدیمی برگردم و یه گردگیری درست و حسابی بکنم، الانم دلم نیومد برم و بخوابم آخه دوست داشتم اولین روز خریدمون رو اینجا ثبت کنم تا بعدها از مرور خاطره اش غرق در لذت بشم... و تا همیشه این تاریخ قشنگو یادم بمونه،

خب ، حالا دیگه یواش یواش بریم بخوابیم که خییییییییییلی از ساعت خوابت گذشته خوشگل مامان.

و تو، هی تو...


کوچولوی غوطه ور در اندرونم!


یادت باشه ملس ترین طعم همه  زندگیمونی!!

پانوشت:


امام مهربونم، بدون این که عمدی در کار باشه بازم با عنایت و نظر نورانی شما لطف خدا شامل حال ما و کوچولومون شد و اولین خرید دخترکم مصادف شد با شب میلاد شما، و این تنها مورد مربوط به اون نیست که باید از شما تشکر کنم، (خودتون خوب می دونید!)


دوستون دارم، تولدتون مبارک


...مــن خــودم آهــوی چـشمـان تــو بــودم هـمـه عــمر...

 


جمعه 88/8/8ساعت 2:0 صبح بشکن سکوت را () |

خورشیــــــدک مـــــــن!

 عشــــــــــــق را ...

 ای کـــــــــــاش زبان ســــــــــــخن بود ...

 ***روزت مبــــــــــــــارک*** 


سه شنبه 88/7/28ساعت 4:0 عصر بشکن سکوت را () |

آسمان می دود از خویش برون،

 دیگر او در جهان نمی گنجد!

 آه،

 گویی که اینهمه آبی،

 در دل آسمان نمی گنجد!

شیرین ترین واژه ها و زلال ترین کلمات در برابر شور و شعف درونی

 و احساسات آسمانی ام حقیرند و عمیق ترین شریان ها و  ریزترین

 مویرگ های وجودم سرمست عشق اند،

 چرا که امروز ،من تازه ی تازه ام، چرا که امروز؛

 ***من یک مادرم***


شنبه 88/3/23ساعت 5:0 صبح بشکن سکوت را () |