کوچکــــــــسنای من! این روزها رو بعدها یادت نمیاد، نباید هم یادت بیاد، کاشـــــــــــــکی بشه دخترکم ای کــــــــــــــــــاش ... آهای تهرون، من دوستت ندارمممممممممممممممممممممممممممممممممممممم :(((((((((( خدا جونم قربون حکمتت بشم من که از دید خودم رفوزه ی رفوزه م حالا این که هی پشت هم امتحان اوپن بوک و کلوز بوک از ما می گیری، بی تعطیلی، بی فورجه ی مابین امتحانات، بدون دادن یه تایم کوچولو واسه تنفس بین دو تا امتحان، اینو حکمتشو نمی فهمم، "دوستای گلم، پست پر از غرغرمو به بزرگی خودتون ببخشیــــــــــــــــد، اینجانب این روزها بسیااااااااار بسیاااااااااار زیاد در فاز "مگسی" خود قرار دارممممم " از اعماق قلب نوشت - مریم، مریم، مریممممممممم، عزیز روزهای نوجوانیم، نازنینِ سالهای دور و نزدیکم، همسفر آشوب های دوران بلوغم، نمی دونی، نمی دونی بخداااااااااا نمی دونی چقدددددددر به فکرتم، به یادتم، باورت نمی شه اون روز لعنتی که با شوق و ذوق "گل هیاهو" رو باز کردم به این خیال که قراره عکسای سیسمونیتو ببینم و بعد یه مرتبه با اون تصویر روبرو شدم چه حالی شدممممممم، اگه بگم مُردم، له شدم، داغون شدم غلط نگفتم، گل من، عزیز من، مریم من، قوی هستی قوی تر باش، صبوری، صبورتر باش، آرامی، آرام تر باش،می دونم که می دونی، که اون خدایی که اون بالا نشسته از عزیزانش سخت تر امتحان می گیره، برای آرامش خودت و حسینت هر لحظه و هر ثانیه دست به دعا هستم، "باشد کزان میانه یکی کارگر شود"...
"علم" می گوید خاطرات زیر سه سالگی در هشیار انسان ها ثبت نمی شوند و بعدها بازیابی نخواهند شد.
بخاطر چهار تا دونه نورون و اتصالات عصبی و ... که بعد از سه سالگی به بلوغ لازم برای ثبت خاطرات در هشیار انسان ها می رسند.
هرچند که به این علم فکستنی نصفه و نیمه ی ما هم اعتباری نیست، چون من هیچ رقمه تو کتم نمی ره که سه سال از بی نظیرترین روزهای زندگی انسان، به کل فراموش بشن و برن دنبال کار خودشون تو ضمیر ناهشیار ...
به هر حال، با اتکا به همین علم نصفه و نیمه ی در دسترس، اگر الان سال های آینده س و داری برای زیر و رو کردن خاطرات گذشته ت اینجا رو می خونی بدون این روزهای ما اینگونه می گذرند:
من، مامان کوچولو موچولو و کم طاقتت به شددددددددت دنبال یه سوراخ سمبه ای می گردم که بار بندیلمونو جمع کنیم بچپیم توش، دو وجب جا می خوام دور دور دووووووووووور، دور از اینجا، از این هوای وحشی کثیف، از این سروصدای ساختمون و تق و توق نصفه شبی و صبحگاهی، از این مردمِ همیشه دونده ی عجول، از ایییییییییییییییینهمه ماشین، اییییییییییینهمه دوووووووووود، ایییییییییییینهمه افزودنی و گرد و غبار و سم که یک ماهه سینه ی نازنینت رو به سرفه انداخته، که حتی با وجود مصرف اون آنتی بیوتیک قوی هم خوب نشدی و مجبور شدم علیرغم میلم و به توصیه ی دکترت برات اسپری تهیه کنم (که حالا این اسپری شده بلای جونم و کابوس روز و شبم)، از این غول بی شاخ و دم "آلرژی"، که می دونم تا اینجا هستیم دست از سرت بر نمی داره!
دلم یه نفس هوای پاک می خواد که با تمااااااااااام مهر مادریم تقدیم ریه های کوچولوت کنم، و یه پرس غذای عاری از هورمون و زهر که با خیال راحت بخوری و من سیییییییییییر تماشات کنم، توقع زیادی نیست بخدا، می خوام عطای این تهرون بی در و پیکر و با تمام امکانات رنگ و وارنگش به لقاش ببخشم و فراااااااااااااااار کنم، فرار کنم یه جای دنج که بشینم و میوه ی دلمو بزرگ کنم.
یحتمل هنوز بهم امید داری که امتحان بعدی رو قبول شم که شرمندگی رفوزگیای قبلیم کم بشه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من همه جوره و دربست مخلص خودت و خدایی کردن خوشگلت هستم، فقط جووووووووون من هرررررررررچی درد و بلا تو تن این دخترک نازک من هست وردار بکوب تو کله ی من بذار دلم به سلامتی جونش خوش باشه، دم شما گرم گرم :)))))))))))
سه شنبه 91/4/13ساعت
8:8 صبح بشکن سکوت را () |