کوچیک بودم، خیــــــــــــلی کوچیک، انقد که برای گرفتن انگشت مامان باید دستمو بالای بالا می بردم، شاید هم قد الان سنا، شاید هم یک کمی بزرگتر، نمی دونم کجا می رفتیم، فرقی هم نمی کنه، تنها چیز مهمی که یادمه اینه که یهو، یه آن، یه لحظه ی خیلی کوتاه دستم از دست مامان ول شد، و چند ثانیه ندیدمش، حس کردم که گمش کردم، و دل کوچولوم ریخت کف آسفالت خیابون! یهو همه سایه ها قد کشیدن و شدن اشباح ترسناک حمله ور!! شدن غریبه های خطرناکی که می خواستن منو بدزدن و ببرن یه جای دور ... این روزا، این شبا، الانا، همش، دائم، هر لحظه، حس همون چند ثانیه رو دارم، انگار وسط یه دنیای سیاه پر از هیاهو رها شدم، انگار گم شدم، باز کوچولو شدم و هر طرف که می چرخم پر از اشباح سیاه ترسناکه ... تو که منو ول نکردی نه؟؟ انگشتم هنوز به دستته؟؟ کدوم طرفی؟؟ چند قدم جلوتر؟؟ چند قدم عقب تر؟؟ حتما یه کمی دورتر وایسادی و داری نگام می کنی و می خوای که خودم پیدات کنم، و نترسم، و شجاع باشم، و بـــــــــــــــــزرگ شم ... مث خیـــــــــلی وقتا که سنا می خوره زمین، و ته دلم می خوام که با سر بدوام بلندش کنم زودی همه جاشو وارسی کنم ببینم زخمی نشده باشه و سفت تو بغلم بگیرمش، که نترس مامانی من همینجام ... نه؟؟؟ نمی دونم کدوم گوشه ای؟ اما حسم بهم می گه، تو همونجایی، سر جای قبلیت، کمکــــــــــــم کن برگردم سر جام، دوباره ببینمت، ترسم بریزه، انگشتتو محکم بگیرم و ...
مامان همونجا بود فقط چند قدم جلوتر، خیلی زود بهش رسیدم و باز انگشت سبابه شو توی مشتم فشار دادم و ...
رفتیــــــــــــــم ...
و هیشکی نیست ...
و می ترسم ...
و بغض می کنم ...
و دل کوچولوم هی و هی و هی می ریزه و می ریزه و می ریزه ...
اما آروم گوشه ی لبمو می گزم و سر جام می مونم، و می ذارم دستشو بگیره به زانوی کوچولوش و از جاش پاشه و خودش بدو بدو بیاد پیشم و بگه: مامانی خوبم، بوسم بتن اوفم خوب بشه ...
و این منم که از *رگ گــــــــردنم* دور شدم!!!
تا آخـــــــــــــــر عمرم ولش نکنم،
کمکـــــــــــــــــم کن ...
چهارشنبه 91/5/25ساعت
7:0 صبح بشکن سکوت را () |