سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رفتیم آزمایش خون دخترک رو بدیم، بعد از حدود یک ماه که از نوشتن نسخه ش می گذشت، که به خاطر سرماخوردگیش و پروژه ی مفصل از شیر گرفتنش به تاخیر افتاده بود قبلش واسش توضیح دادم اینجا که قراره بریم اسمش آزمایشگاهه و کار اون آقاها یا خانم ها چیه، نمی دونم اصلا می فهمید چی می گم یا نه، به هر حال با دهن باز و چشمای گرد نگاهم می کرد.

بالاخره رفتیم تو و نشستیم روی صندلی مخصوص نمونه گیری، من و دخترک! و میثم با لخندی آروم نگاهمون می کرد، من اما انگار دلم شور می زد، یکی از اون ته تهای دلم می گفت خجالت بکش بابا یه آزمایش خون ساده س! و یکی دیگه همون ته تها، داشت انگار رخت می شست!!! با یه جفت دست نشسته!!!!!!!!

بی مقدمه پرسیدم: بی حس کننده می زنید؟؟ آقایی که داشت لوله های پر از خون رو مرتب می کرد تند و بدون توضیح اضافه گفت: بله! و میثم یه لبخند دیگه تحویلم داد. با این که آقاهه پشتش بهم بود، با این که صورتش رو نمی دیدم و با این که خیلی طبیعی گفت بله نمی دونم چرا حس کردم راست نمی گه!! بلند شد و اومد تا کش مخصوص رو ببنده رو دست سنا، پرسیدم: کدوم دستشو بزنم بالا؟؟

- فرقی نمی کنه!

خودمم می دونستم که فرقی نمی کنه، انگار دلم می خواست بکِــــــــــــــــــــشم لحظه ها رو!!

یه خانم دیگه وارد شد، و الکل به دست اومد جلو،

- همکارتون گفتن بی حس کننده می زنید!!

- نخیـــــــــــــــــر ما با این چیزا کار نمی کنیم!! 

 (صدرحمت به اون یکی که اقلا واسه دلخوشی ما دروغ گفت ...)

آقاهه یه نگاه به من کرد و یکی به سنا که کم کم داشت می فهمید ماجرا از چه قراره و فرو می رفت تو پر چادرم.

- به به چه دستبندای قشنگی داری، به من می دیشون؟؟

خانم عصبانی "بی ادب" سریع گفت: اول اسمشونو یاد بگیر بعد بگو! اینا النگواه نه دستبند!!

(حیف که انقدرم شعور نداشتی که بفهمی همکارت داره تلطیف می کنه فضا رو. یکی نیست بگه اعصاب نداری واسه چی میای وایمیسی به کارکردن، اونم چه کاری! کشیدن شیره ی جون یه نازدونه ی دو ساله، که هیچی نخواد یه انرژی مثبت و یه روی خندون می خواد...)

عذاب شروع شد، سوزنو فرو کرد و سنا دادش رفت هوا و شروع کرد به تکون خوردن

- آقای دوتور نَتـــــــُـــــــــن دیده (آقای دکتر نکن دیگه!!)

- آنوم دوتور نَتـــــــُـــــــــن دیده

خب خدا رو شکر یه شیشه شد، الان دیگه تموم می شه این نمونه گیری لعنتی

داشتم تو دلم دلداری می دادم به خودم که یدفعه همون خانوم بده گفت: اینطوری نمی شه باید بخوابونیمش روی تخت. و همکار سومو صدا زد و گفت بیا اینو بگیر بریز توی لخته ها.

ای وای یعنی ایـــــــــــــــــــن همه خون طفلک منو کشیدی تو شیشه هیچی به هیچی؟؟ منظورت از لخته چیه؟؟ می خوای بریزی دور شیره ی جون دلبندمو؟؟؟ کارتو بلد نیستی واسه چی وایمیسی اونجا آخه؟؟؟ فقط بلدی غرغر کنی؟؟؟؟

یه نگاه عصبانی به میثم انداختم، انقدر شناخت روم داشت که با یه نگاه بفهمه اون روی سین گاف اَم داره میاد بالا!!!

رفتیم که بخوابونیمش روی تخت خانوم با عصبانیت می گه دو تاتون که نمی شه دم تخت باشین یکیتون بگیرتش

 که دیگه نتونستم تحمل کنم و یه جورایی نزدیک به هوار گفتم: یه لحظه به من اجازه بده بخوابونمش روی تخت!!! و تتمه ی حرصمو پاشیدم رو کله ی میثم: شما بیا اینطرف خودم بلدم بگیرمش!!!

یه جورایی با دهن باز و چشمای گرد نگام کرد نه انگار که خودش با بی مسئولیتی و نابلدیش منو اینهمه عصبانی کرده

دوباره افتادیم روی سنا، سه تایی، اون آقاهه که کمی تا قسمتی مهربان تر بود، خانم بداخلاقه و من!!! آخ این قسمتش خیییییییییلی بده که بچه ت، طفلکت، پاره ی تنت با چشمای متعجب نگات کنه و نفهمه آخه واسه چی داری اذیتش می کنی؟؟؟

دیگه عصبانیتم تبدیل به بغض شده بود و همچنان خون وارد شیشه نمی شد!!! از بدرگی به خودم رفته طفلکی، آقاهه شروع کرد به ماساژ دادن بالای رگش و من شروع کردم به صلوات فرستادن زیر لب، و نگاهم هنوز روی اون شیشه ی خون قبلی بود که قرار بود دور ریخته بشه. از اثر صلواتا و ماساژا بالاخره موفق شدن خون بگیرن و من همونطوری که تند و تند می گفتم تموم شد مامانی تموم شد بغلش کردم و زدیم بیرون.

 قبل از بیرون رفتن یه بار دیگه عصبانی به خانومه نگاه کردم، قدردان به آقاهه، و ناامید، به شیشه ای که قرار بود دور ریخته بشه!!!

و همون لحظه یادم اومد روزایی که سنا بیمارستان بستری بود و بچه های مریضی که اونجا دیدم و ... همون لحظه یادم اومد صورت آسمونی *انار* رو که با امروز چهل روزه که تو نقاب خاکه و مادرش... و پدرش ... خدایا هیــــــــــــــــــــــــــچ کس رو اسیر روزای بد نکن ... و صبر بده ... به نازلی ... و به همه ی اونای دیگه ای ... که خودت می دونی ...


دوشنبه 90/12/8ساعت 11:47 عصر بشکن سکوت را () |