سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که: واثق شو به
الطاف خداوندی

گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن، شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روبیدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.

گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم زیرا از یاد برده بودم که خود را به چهلستان دنیا زنجیر کرده ام.

گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده. پرنیان دلت را باز کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود. چنین کردم و تازه دانستم بی آن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکه ای برای خود دوخته است.

به اینجا که می رسم، ناامید می شوم، آن قدر که میخواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من می دهد و میرود.

 

راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است!

 (عرفان نظرآهاری)


پنج شنبه 86/5/11ساعت 1:0 عصر بشکن سکوت را () |

...و باد، نفسهای بهاریش را در مویرگهای گل سرخ خواهد دمید،

و تو، خواهی شکفت...(مرداد 85)

 پی نوشت: وقتی وسط یه دنیا کار هول هولکی یهو یه احساس انفجاری قشنگ، چیزی مث یه امید بی انتها، یه نور لایتناهی، یه لبخند از ته دل و یه شادی معلق توی تمام مولکولهای روحت بهت دست می ده و وقت اینکه حتی یه قلم به دست بگیری و این احساس شگرفو ثبت کنی نداری، اونوقته که مجبور می شی به نوشته های گذشته پاتک بزنی و گویاترینشون رو انتخاب کنی تا به اونایی که همیشه زمان آه کشیدنت همنفست بودن و همپای غصه هات غصه خوردن بگی:

 از قلب من که دشت بزرگیست، دشتی برای زیستن باغهای مهر،

غم با تمام تیرگیش کوچ می کند

همیــــــــــن!! مث همیشه!!


دوشنبه 86/4/4ساعت 1:0 صبح بشکن سکوت را () |

در صبح ارغوانی بهاری آن هنگام که مه سپیدبال و حریرگون، بادست خرامانش موجهای خروشان دریا را نوازش می کند، و لختی بعد که خورشید درخشان اشعه های نارنجی اش را بر آبی دریا فرو می کند و با غلغلک لطیفش دریا را به تلاطم می آورد؛
 تو را می بینم

در شب جادوئی تابستانی، در آن ساعت که مهتاب لبخند می زند و دریا ماه را در آغوش میکشد و در آن هنگام که موجهای عابد پیشانی مرطوبشان را به سجده گاه خیس ساحل میکوبند و سرگرم عبادت شورانگیزشان میشوند؛
 تو را می بینم

درغروب طلائی رنگ خورشید پائیزی؛ در رقص هزاررنگ برگهای چرخان و در آوای محزون آنها که بر پهنه وسیع خاک درسجده اند و یادآور خزان پس از نشاط اند؛
تو را می بینم

در ظهر لاجوردی زمستانی، آن زمان که تلالو برف زمین و آسمان را منور کرده است و در رقص پرشکوه درختان که دربرابر  تنفس بورانی زمستان می تابند و می چرخند؛
تو را می بینم

آری تو را می بینم. هر روز و هر ساعت و هر لحظه تو را آنقدر نزدیک می بینم که حضور بیواسطه ات را می بویم. در رایحه دلنواز گلها، در عبادت پرشور و مواج دریا، و در فصول رنگارنگ هستی؛
 فقط تو را می بینم؛

 خداوندگار من و زندگی و فصل ها 

 


شنبه 86/2/15ساعت 3:0 عصر بشکن سکوت را () |

...........
...........
...........
...........
...........
...........
...........
...........
...........
...........
...........
...........
...........
...........

 ******************

پی نوشت: فاصله های خالی رو با خیـــــــــلی چیزا می شه پر کرد، مثل حرفایی که بدجوری تو راه تنفسیت گیر کرده اما هیـــــــچ جوری نمی تونی بگیشون!
بیش از این حرفی نمی آید برایم،
فعلا همین بماند. الباقی،
هیــــــــچ!!


چهارشنبه 86/2/12ساعت 8:0 عصر بشکن سکوت را () |