عجیب شبیه رابطه ی خدا و بنده ایه این رابطه ی مادر و فرزندی!!! توی لحظاتی که بی تابی می کردی و شیر می خواستی محـــــــــــــــــــکم بغلت کرده بودم ... و خیـــــلی سعی کردم بهت بفهمونم همچنان عاشقتم با این که عزیزترین تعلق زندگیتو ازت گرفتم ... پی نوشت - روز تولد دو سالگی دخترم دقیقا آخرین روز شیر خوردنش بود و سنای نازنینم جمعه بیست و یک بهمن مصادف با هفدهم ربیع الاول و تولد پیامبر(ص) از شیر گرفته شد... پی نوشت دو - این روزا چقدددددددر گـــــریه دارم ... هفده بهمن نود (روزی که گذشت) رو هـــــــــــــــــــرگـــــــــــــز فراموش نمی کنم... این روز برام تلفیقی بود از یه حس بسیاااااااااااااار خوشایند و یه حس بسیاااااااااااااار رنج آور... دوست قدیمی عزیزتر از جانی امروز خبر مادر شدنش رو به من داد... و من از تصور موجود معصوم و زیبایی که در بطن او شکل می گیره هنوزم که هنوزه سراسر شوقم... و از اونطرف... یه اتفاق تلخ، خط بطلان کشید روی یه باور 15 ساله و پرونده ی یه رابطه رو برای همیشه بست... نمی دونم شوری اشک شوق یا شوری اشک رنجه که تا این ساعت بیدار نگهم داشته ... هرچی که هست یا هرچی که بود هفده بهمن نود رو برای همیشه توی تقویم قلب من موندگار کرد ... هفده بهمن نود من فهمیدم طعم اشک در هر حال یکیه، چه اشک شوق باشه و چه اشک درد... هفده بهمن نود برای من درس های بزرگی داشت... درس هایی که طی یک روز محال بود بیاموزم مگر با تلفیق این دو اتفاق... این هم شکر داره، شکـــــــــــــــــــــــــــر... و اما من، برای تو می نویسم، دخترکم، برگ گلم، پاره ی تنم، این همون سایه روشن زندگیه، که نه سیاهی سایه ش موندگاره، و نه سفیدی روشناش مانا... نترس، هیـــــــــــــــــــچ وقت نترس از سیاهیش و دل نبند، هــــــــــــــرگز به روشنیش... فقط تلفیق این دو کلمه س که معنای واقعی زندگی رو می سازه ... و هیـــــــــــــــــــــــچ کدوم به تنهایی نه لطفی دارند و نه پایایی ... درست مثل سیاهی شب و روشنی روز ... این سه کلمه رو برای همیــــــــــــــشه به خاطر بسپار امید قلبم، میوه ی دلـــــــــــم... سایه روشن زندگی ... ســــــــــــــایه روشــــــــــــن زنــــــــــــدگی... مادر بودن دلخوشی های خاص خودش رو داره یه روز که موفق می شی دو قاشق بیشتر بخورونی!! به طفلت خودت چهار کیلو چاق می شی یه شب که خوب و آروم و بی دردسر و زود می خوابه احساس می کنی کوه کندی و ته دلت غنج می ره از این موفقیت عظیــــــــم وقتی هر روز کلمات جدیدی خلق می کنه و اضافه شون می کنه به ادبیات فارسی انقددددر می خندی تا غش کنی و از یه ور بیفتی (کلمات خنده داری مثل آی نا اور که ترجمه ی سلیسش می شه: دایناسور!! یا اِیار اور که فارسی روونش می شه خیارشور!! یا بابادون و مامان دون که این روزا فلفله بادوم ما موقعی که می خواد خودشو لوس کنه باباجون و مامان جون صدامون می کنه.) مخصوصا اگه از دهن خوشبو و ناز یه دخمل کوچولوی دو ساله ی نوک زبونی دربیاد که دیگه واقعااااااااااا غش کردن هم داره قد می کشی با هر سانت قد کشیدن طفلت و وزن می گیری با هر گرم وزن گرفتنش... و ... خیـــــــــــــلی چیزای ناب دیگه حالا دلخوشی این روزای ما اینه که می ریم بادکنک می خریم، ریسه های پارسالو از تو انباری می کشیم بیرون، شمع دو می خریم و زل می زنیم بهش و یه دفعه می ریم تو رویااااااااا که شمع بیست رو کی بخریم و عروسیشو ببینیم و نوه دار شدنمونوووووووووووو... اوووووووه خلاصه دست زیر چونه حسااااااااااابی فکر و خیالای قشنگ قشنگ می کنیم... و یادمون می افته دو سال پیش این روزای پر التهاب و پر از درد و پر از استرس آمیخته به شادی رو... و یه بغضی ته گلومونو محکم فشار می ده(کلا ما نفهمیدیم معنی این بغضی که مواقع شادی میاد سراغ ما چیه!! یحتمل یه نوع بیماریه مرموزه که باعث می شه اون موقع که باید بخندی بلند بلند، ته دلت گریه هم داشته باشی!!) آره خلاصه... دلخوشی مادرانه ی این روزای ما گاماس گاماس نزدیک شدن به دو سالگی دخترکمون و شمارش معکوس نزدیک شدن به روز تولدشه... اینه دلخوشی مون... چقــــــــــــــــــدر امروز دیدن این حال منو خــــــــــــــوب کرد مرسی نیکانِ نیکِ زیبا، که از بهشت اومدی تا مامان صدفت دوباره روزای قشنگو تجربه کنه... مرسی آرتینِ آسمونی، که از خدا خواستی تا یه نی نی شبیه تو به مامان صدفت هدیه کنه... مرسی خدا جونم کلا :)) او اتفاق تازه ی باغ ترانه هاست / مثل *انار* اول پائیز نوبر است (نـــــــــــوبــــــَـــــــر یعنی نو به نو ببرنت، تازه به تازه، کوچیـــــــــــــک کوچیــــــــــــک، نوی نــــــــو.) """کاش من بودم به جای تو، زیر آوار سرد اوووووونهمه خاک، زیـــــــــــــــــــــــــبا !!""" ... تا آخر عمرررررررررررر، دیدن دانه های سرخ انار، قلبمو می ســــــــــــــــــوزونه... بمیری روزگار... بمیــــــــــــــــــری...
(نمی تونـــــــــــــم، بخدا نمی تونم از انار ننویسم، نمی تــــــــــــــونم، خفه می شم اگه ننویسم، بخداااااااا خفه می شممم) عیبی نداره که، حالا حالش خوب شده، حالا دیگه درد نمی کشه، حالا دیگه تاول نداره، حالا دیگه خونریزی نداره، دیگه جاییش نمی سوزه، حالا دیگه گشنه ش نیست، حالا دیگه تشنه ش نیست... چیزی نشده که! الان از تخت اومده پایین، حالا دیگه می تونه بازی کنه، می تونه بدوه، دیوارای بهشتو خط خطی کنه، با فرشته ها توپ بازی کنه، می تونه بخنده، دردش نمیاد... اشکالی نداره که، مام یه روز می ریم، اون زودتر رفته تا فرشته های بیشتری هواشو داشته باشن، تا خدا بیشتر بغلش کنه، بوسش کنه، نازش کنه... نگران نباش، غصه نخور، 6 بهمن واسه تولد دو سالگیش، تو دنیای ما می شه شب هفتش، اون طرف یه خبرای دیگه س، خدا واسش جشن می گیره و فرشته هاش، اونم دو تا شمع رو کیکشو فوت می کنه و می خندههههههه... طوری نیست، جاش خوبه، طوری نیست، طوری نیست، طوری نیست... لعنت به دل لعنتی من که هیـــــــــــــــچ کدوم اینا رو حالیش نیس...
دوشنبه 90/11/24ساعت
1:3 صبح بشکن سکوت را () |
پنج شنبه 90/11/20ساعت
11:40 عصر بشکن سکوت را () |
سه شنبه 90/11/18ساعت
5:0 صبح بشکن سکوت را () |
یکشنبه 90/11/16ساعت
11:19 عصر بشکن سکوت را () |
شنبه 90/11/8ساعت
8:25 عصر بشکن سکوت را () |
یکشنبه 90/11/2ساعت
11:30 عصر بشکن سکوت را () |
شنبه 90/11/1ساعت
2:31 صبح بشکن سکوت را () |